روزگاری یک پروشات...

ساخت وبلاگ

وبلاگهای قدیمی عزیز... چه دلتنگتان هستم روزگاری یک پروشات......
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : proshatthegreato بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 17:57

شب‌های تهران... میان یک جمع که با هرکدامش هزار قصه هست طور دیگری است. می‌نشینی کنار آدم‌ها و تماشایشان میکنی... قصه‌ها پخش می‌شوند در هوا... هزار حباب بالای سر هر کداممان هست. از هزار فکر و محاسبه‌ای که در لحظه انجام می‌دهیم. نشسته‌م کنار میز... نزدیک‌تر به یار جوانی که خنیاگر غمگینی درونش پنهان است. و دختر می‌آید. در نگاه اول زیبارو نیست. دل‌نشین چرا... و خسته است. منتهای خستگی‌ست. سر دیگر میز مینشیند. هیچ نمیخواهد... میتوانم عمق جراحت را ببینم. خنیاگر جوانم آرام زمزمه میکند «اکس». دوست دارم بروم بنشینم کنارش. در آغوشش بگیرم. و به او بگویم خنیاگر جوانش، خام‌تر از آن‌ست که عشق را بفهمد... که شوریده‌سر است و ناگزیر پرهایش را گشوده که به خورشید برسد. دوست دارم به او بگویم من هم مثل تو می‌دانم که خورشید با موم‌های بال‌ش چه خاهد کرد... اما ایکاروس جوان، رفتنی است... دختر اما خسته است. چشمهایش را پشت عینکش پنهان کرده. دور نشسته... بلند و والا... شاهزاده‌یست که از قرمانروایی خسته است... و کسی نیست آغوشی برایش بگشاید که شاید دمی... بیاساید. * عنوان: چندی پیش برایم یک ایمیل آمد درباره انجام کاری در زمینه اچ آر...   + نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۱:۲۸ ق.ظ توسط پروشات  |  روزگاری یک پروشات......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : proshatthegreato بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:24

برای کسانی که تا بحال اسباب‌کشی نکرده باشند، فقط یه تصویر مبهم هست از کل پروسه. پروسه اما براشون سهمگین و طاقت‌فرسا میشه.

وسط همه کارتونهای بسته‌بندی‌شده و چیزهایی که میدونی باید بریزی دور چون در خونه جدید جایی ندارن و این همه سال هم بیخود نگهشون داشته بودی... آدم حس میکنه بخشی از خودش رو از دست میده.

ولی چه میشه کرد؟ پروانه هم پیله‌ش رو ترک میکنه.

روزگاری یک پروشات......
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : proshatthegreato بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 17:13

خیلی ناگهانی اتفاق افتاد... رها شدن را میگویم. خیلی ناگهانی بود. خبر فوت رو که شنیدم مطمئنم که هنوز درگیر بودم... از خودم پرسیدم باید خبر بدهم یا نه. خبر ندادم. بعد تمام شد. سکون مرگ چیز غریبی است. انگار همه ده روز گذشته بخشی جدا از زندگی من و ال بوده... شنیدن خبر... بیست و چهار ساعت منقبض تا رسیدنش به تهران... مراسم... رفتنش... حالا انگار کن همه چیز گذشته باشد. من گذشته باشم. او گذشته باشد. صرفن از درد وحشتناک گردن و دست و بهم‌ریختگی روده می‌فهمم که چیزهایی درست نیست. مغزم اما برای خودش زندگی میکند. و ناگهان رها شده... از همه قیدها رها شده. در پرسپکتیو، تقریبن هیچ ا روزگاری یک پروشات......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : proshatthegreato بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 17:13

یک. مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود! ما که مومن نیستیم اما از یک سوراخ هزار بار.... دو. آدم‌ها ترسهایشان را برمیدارند میگذارند توی چمدانشان. همه‌جا با خودشان میبرند... از این رابطه به آن رابطه، از این آدم به آن آدم. بعد درست همان راه قبلی را هم میروند و همان حماقت بلکه هم بدتر. و ترسشان هم ... سرشان می‌آید لابد! سه. یادم رفته بود رویایی داشتم از ارتباط بیکلام... خیلی چیزها که دوست داشتم یادم رفته بود. حل شده بود همه آن فیچرها در عشق به کسی به چیزی... بعد *بوووم* اتفاق افتاد... گفت بخواه! میدهد! من خندیدم که هزار ویژگیست! صاف براساس قالب تراشید! و نشانم داد! آنِ روزگاری یک پروشات......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : بهار آمد و شمشادها جوان شده اند دانلود,بهار امد و شمشاد ها جوان شده اند,بهار آمد و شمشادها جوان شده اند,شعر بهار آمد و شمشادها جوان شده اند,بهار آمد و شمشادها جوان شده اند بیژن خاوری,بهار آمد شمشادها جوان شده اند,دانلود آهنگ بهار آمد و شمشادها جوان شده اند,دانلود ترانه بهار آمد و شمشادها جوان شده اند,متن شعر بهار آمد و شمشادها جوان شده اند,آهنگ بهار آمد و شمشاد ها جوان شده اند, نویسنده : proshatthegreato بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 17:13

پرسیده بود «تو چی؟» و من ساکت شده بودم... خفه شده بودم! خیلی چیزها بود که همزمان قدرت اختناق مرا داشت از تماشای آتشی که داشت خمیرش را نرم‌نرمک بدل میکرد به نان گرم خوش‌طعم تا تماشای قدرت شگرفش و جان گرفتن با صدایش... ژویا اما نیشخند زد. گره خوردن نفس هیچ ربطی به هیچکدام نداشت. پرسیده بود «تو چی؟» از تصویرش پرسیده بودم در 50 سالگی... من چی؟ نهایت تصویر من 1404... 45 سالگی آنهم فقط یک چیز... که آلردی هست و تمام. ژویا نشست کنار پایم. خون را تماشا کرد که چطور یخ میزند در رگهای پا و بالا می‌آید تا قلبم. مغزم شروع کرد به تصویری ساختن... تصویری از یک زندگی که مال من نبود... و روزگاری یک پروشات......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : proshatthegreato بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 17:13

نشسته بودیم در تاریکی... همان شب کذا بود که جهت را گم کرده بودیم و آخر شبش، نشسته بودیم به گپ زدن از زوج بودن یا نبودن... بعد برگشتم و در آن جفت چشم آینه نفاق‌انگیز نگاه کردم... همه چیز آنجا بود... از صبح که برمیخواستیم تا شب که بازمیگشتیم... همه چیز همانطور که باید. قلبم با سرعتی باورنکردنی میتپید... احساس میکردم تک تک عضلاتم به تنهایی میلرزند. آن تصویر بینظیر وحشتناک بود! در آن حد کمال! جا زدم! میدیدم که کنار میکشم از تمامیت آن چیزی که تماشا کرده بودم! مساله این نبود که تصویر مطلوب نبود! تصویر محقق بود! قابل لمس و دستیافتنی! میدانستم که یک گام جلوتر همه آن کمال روزگاری یک پروشات......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگاری یک پروشات... دنبال می کنید

برچسب : the mirror of erised,the mirror of erised for sale,the mirror of erised quiz,the mirror of erised quote,the mirror of erised inscription,the mirror of erised pronunciation,the mirror of erised chapter,the mirror of erised scene,the mirror of erised dumbledore quote, نویسنده : proshatthegreato بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 17:13